مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روز های زندگی من

سوفله ی مرغ و کدو

مواد لازم : کدو 500 گرم تخم مرغ 4 عدد مرغ پخته نگینی خرد شده 200گرم پیاز 1 عدد پنیر پیتزا 120 گرم روغن زیتون نمک،فلفل قرمز و پودر سیر کدوها را رنده ی درشت کرده و در روغن زیتون تفت می دهیم تا نرم بشه و آبش رو بکشه و پیاز را هم جدا در روغن تفت می دیم و بعد مرغ نگینی را توش می ریزیم و تخم مرغ ها رو در ظرفی ریخته و به هم میزنیم و کدوها را به همراه مرغ و پیاز به آن اضافه می کنیم و نمک و فلفل و پودر سیر و پنیر پیتزا را اضافه کرده و یک ظرف مستطیل شکل را چرب کرده و مواد را داخلش می ریزیم و روش رو صاف می کنیم و در فر با دمای 180 درجه سانتیگراد به مدت 35 دقیقه قرار می دیم تا رویش طلایی بشه غذا آماده ست نوش جان ...
30 شهريور 1391

یه ناهار خوشمزه

اینم یه ناهار خوشمزه به نام سوفله ی مرغ و کدو با مزه ی بسیار عالی برای گل پسر که امروز از همیشه بهتر و آقا تر بوده توی مهد و خاله ها خیلــــــــــــــــی ازش راضی بودن این جایزه شه (البته به دستور خاله باران جون) ...
29 شهريور 1391

چهار سال گذشت

این عکس رو روز عید غدیر گرفتم که داشتم می رفتم عید دیدنی خونه ی عمه مریمم این موقع تقریباً هشت ماه و نیم بوده که  منتظر اومدن آقا پسرم بودیم (کیفیت عکس پائینه چون فایلش رو نداشتم و از رو عکس چاپ شده مجدد عکس گرفتم)   و اینبار هم که توی نزدیک همون پارک توقف کردیم تا توی مسجد نماز بخونیم یاد اون عکس افتادم و این عکس رو بعد از چهار سال انداختیم ولی با این تفاوت که این بار پسرم شکر خدا در کنارم ایستاده و من به داشتنش افتخار می کنم ...
28 شهريور 1391

مهمونی مامان شهلا

مامان شهلای مهربونم (مامان بزرگ خوبم) یکشنبه شب خاله اسماء و عمو مهدی رو پاگشا کردن توی باغ گیلاس و مثل همیشه شرمنده مون کردن هر چی هم اصرار که توی زحمت نیفتن راضی نشدن و مثل همیشه گفتن که از این کار لذت می برن و ما هم در جمع خانواده ی مهربون و خونگرم عمو مهدی کلی لذت بردیم و مثل همیشه از خدا برای این مادر بزرگ مهربون و همه ی مامان بزرگا عمر با عزت طلب کردم آخ که من عااااااااااشق این مامان شهلای نازنینم هستم توی باغ گیلاس یه تولد هم برگزار شده بود که آقا مهدیار همش تو جمع اونها بود آقا مهدیار و ضحی جون دختر خواهر عمو مهدی که پیش دبستانی می ره امسال کلی با هم جور شده بودن و راجع به مهدکودک حرف می زدن ...
28 شهريور 1391

کوکو کدو و ذرت

این عکس غذای خوشمزه ی دیشبه آخه بابا میثم هوس یه غذای خوشمزه ی جدید رو کرده بود که کلی هم از این غذا خوشش اومد یه غذای سالم و بی نظیر حتماً امتحانش کنید مواد لازم: کدو خورشتی رنده شده (رنده ریز) پیاز رنده شده ذرت پخته شده تخم مرغ پودر آویشن جعفری ساطوری شده نان باگت نمک و فلفل و زردچوبه روغن کدوهای رنده شده را با ذرت و پیاز رنده شده ونمک و فلفل و زردچوبه مخلوط کرده و تخم مرغ رو بهش اضافه می کنیم و مخلوط میکنیم نان باگت ها را به صورت حلقه ای بریده و وسطش رو خالی می کنیم و توی تابه روغن را داغ کرده و نان باگت ها را درونش می چینیم و مواد کوکو رو وسط نان ها می ریزیم و اجازه می دیم یه طرفش بپزه و و قتی دو طرفش بر...
28 شهريور 1391

پشه ی بی خاصیت

عزیز دل مامان چند روز پیش تفنگ آب پاشت رو بردی و تو روشویی آب کردی بعد از چند دقیقه که از دستشویی اومدی بیرون گفتی مامانی یه بشه (پشه) دیدم که با تفنگم بهش آب پاشیدم و لهش کردم ازت پرسیدم مامانی چرا اینکار رو کردی پشه هه مگه با شما چیکار داشت گفتی مامان آخه پشه موجود بی خاصیتیه! و من هم که مثل همیشه غش رفتم برات و غرق بوسه کردم صورت سفید و خوشگلت رو ...
27 شهريور 1391

با افتخار

عزیز مادر داری روز به روز بیشتر باعث افتخارم می شی مرسی که اینقدر بزرگوارانه به مهدکودکت داری عادت می کنی و مامانی و بابایی رو شاد امروز از همیشه بهتر بودی، صبح که از خواب بلند شدی یه ذره بهونه گرفتی که به مهد نری ولی تا یادت افتاد که توی مهد کاردستی درست می کنن با خوشحالی حاضر شدی و رفتیم بدون هیچ گریه ای دست خاله رو گرفتی و از پله های مهد بالا رفتی بدون اینکه مثل هر روز تمنا بکنی که مامانی هم بیاد بالا از در مهدکودک که اومدم بیرون انگار تک پسرم اتم رو شکافته و باعث افتخار ایران و ایرانی شده سرم رو بالا گرفتم و شاد و شنگول از داشتن پسر عاقلی مثل شما بر خودم بالیدم و افتخار کردم به داشتنت فقط یه نگرانی کوچولو بود،...
27 شهريور 1391

مرغ عشق

امروز که من کلاس داشتم و قرار بود مهدیار جونم با بابا میثم خونه باشن که مامان ثریا جون زنگ زد و گفت می خوایم بریم مرغ عشق بخریم و بابا میثم و پسرش رفتن دنبال مامان ثریا و بابا ناصر و با مرغ عشق برگشتن خونه دوتا مرغ عشق خوشگل که کلی ترسیده بودن و قلبشون تند تند می زد و مهدیار هم که بیچارشون کرد اینقدر رفت سراغ قفسشون همه ش می گفت چرا غذا نمی خورن براش توضیح دادم که اونا تازه وارد محیط جدید شدن و عادت به خونه ی ما ندارن مثل شما که روز اول رفته بودی مهدکودک و چیزی نمی خوردی که بالاخره دست از سرشون برداشت خدا به دادشون برسه اینم عکس مرغ عشق های گل پسرم: ...
25 شهريور 1391

کاردستی

امروز تو وبلاگ مدرسه ی مامانها یه کاردستی از بره ی ناقلا دیدم که با مهدیار درستش کردیم اینم عکس بره ی ناقلای پنبه ای ما:   ...
22 شهريور 1391

امروز و مهدکودک

امروز هم طبق معمول چند روز گذشته صبح ساعت هشت و ربع بلند شدیم و بعد از خوردن صبحانه راهی مهدکودک شدیم توی راه برای پسرم توضیح دادم که از امروز مامانی اجازه ی بالا اومدن نداره و باید با یکی از خاله ها بره توی کلاس وقتی رسیدیم با گریه از من جداش کردن و بردنش توی کلاس و منم مثل یه مامان شجاع صدای گریه ش رو شنیدم و سرجام نشستم یه پسر کوچولوی دیگه هم دو سه روزی هست میاد و مثل مهدیار جدا نمی شه و بدتر از اون مامانشه که ازش جدا نمی شه و مرتب به من میگه چجوری طاقت میاری صدای گریه ش رو بشنوی؟ خیلی مظلوم گریه می کنه ولی من می دونم که بالاخره شاه پسرم عادت میکنه بزرگ می شه سخته برام ولی به بزرگ شدن و آقاشدنش می ارزه این اشکا ...
20 شهريور 1391